شعري در نقد معماري موجود، وسبک زندگي جديد
«ويرايش جديد»
اين نه معناي قديمي شدن است
اين حکيمانه صميمي شدن است
آب درکوزه1
حالم امشب چقدَر مطلوب است!
از کجا آمده باشم خوب است؟
امشب از دشت بهشت آمدهام
من که از «خانهي خشت» آمدهام
***
يادتان هست؟. چه دوراني بود!
چه بهاران و چه باراني بود!
خانهها خشتي و «هشتي» ـ هم کف
سطح کيفيت آن «لايوصَـف»
ميوزيد از دلِ هر خانهي خشت
بوي جان، بوي ملَک، بوي بهشت
زندگي فلسفهي «معبد» داشت
بام هرخانه ببين گنبد داشت!
نقصها داشت ولي ميزان بود
زندگي کوکِ دلِ انسان بود
بي سبب نيست که محکم بودند
مثل مشتي گره در هم بودند
عصرِ "درمتنِ زمين گُل کردن،
خار اگر هست تحمل کردن"
کم پيِ صنعتِ عشرت بودند
پيِ «آبادي و عبرت» بودند
عَرضه کم بود، تقاضا کم بود
عصــــــرِ «آزادگيِ آدم» بود
***
خانهها ساده، ولي حالت داشت
مثل حالا نه فقط آلت داشت
مثل حالا، نه حراجْ آهن بود
مشتشان پُر، دلشان نشکن بود
خانه ها «هشتي» و مَشتي بودند
مثل يک «گوشه ي دشتي» بودند
حجره در حجره، برادر، خواهر
پدر ومادرشان بالاسر
خانهها قاعدتاً «بي بي» داشت
که خود آدابي و ترتيبي داشت
خانه، يک جامعهي کوچک بود
مثل امروز، نه آلونک بود
خانه با خانه به هم راهي داشت
دل مردم به هم آگاهي داشت
زندگي، دورِهم اش انساني ست
«خانه ْدربست»، همان زندان نيست؟
زندگي در جريانش خوب است
دورهم بودنِ آنش خوب است
***
دورهي «منزل دربست» آمد
آدميزاده به بن بست آمد
چون به دنبال هوس افتاديم
ديدي آخر به قفس افتاديم!؟
همه را از خودمان دَک کرديم
بعدهم درخودمان شک کرديم
توببين: بي پر و بالي حالا
دائما حال به حـــــالي حالا
دلِ بي کس شدهات غمگين است
بله «بحـــــــران هويت» اين است
***
شرف آدمي از «اصل» اش بود
مدرک معتبرش «نسل» اش بود
اين خودش باعث خوبي ميشد
نسل شان وارث خوبي ميشد
اين نظرگرچه کمي درويشي ست
بهتراز اين همه پر تشويشي ست:
چون اصالت به «خودِ انسان» بود
ساير مســـألهها آسان بود
چه کسي دغدغهي مسکن داشت؟
غمِ قسط وعقب افتادن داشت؟
خشتي وکاه وگِل و چوبي چند
رختي و بختي وعمري پيوند
فـوقِ فوقش کسي اَعياني بود
جازي اش «قاليِ کرماني» بود
يک عروسي چه عزايي دارد؟
عمر انسان چه بقايي دارد؟
اين همه دغدغهها يعنــي چه؟
پس «توکــل به خدا» يعني چه؟
آه، بد شد!. چقدَر رسمي شد
کاش اين رنگ و ريا، بس ميشد
خرج تالار و توقـع چقدَر؟
خودمانيم! تصـنّع چقدر؟
تن به تالارِ گران تر داديم
شادي از کوچهي خود پَر داديم
خوب سرويس و تدارک ديدند
سفرهي «سنّتِ» ما برچيدند!
آن چراغاني و آذين اش کو؟
آن همه سنت رنگين اش کو؟
«راحتي» محورِمان شد، آري
زندگي بارِ گران شد، باري:
جاي «سنّت»، همه تشريفات است
کلفَتي کردنِ تکليفات است.
اين حباب است ـ ترََک خواهد خورد
چوب از دست فلــک خواهدخورد
***
خانهها شيک نبودند آن روز
اهل «ماتيک» نبودند آن روز
همه، زيبايي شان جاري بود
عشق، يک عادت ِرفتاري بود
چه نيازي به بزک بود آن جا؟
چه کسي اهل کلک بود آن جا؟
هرکسي رنگ دلش گل ميکرد
«عشق» را صَرف تکامل ميکرد
عشق، پروانهترين ميلاد است
هرکه عاشق نشود پولاد است
عشق، يک دغدغهي خاکي نيست
عشق، والله به جز پاکي نيست
عشق را مسأله دارش نکنيد
يوسف است اين همه خوارش نکنيد
عشق از درک بشر دلگير است
عشق مظلوم ترين تعبير است
کرم در پيلهي خود ميچرخد
عشق را عقل کجا ميفهمد؟
فقرا! سکّهي جود است اين عشق
مرهم زخمِ وجود است اين عشق
بگذرمعشق، خرابم نکند!
«آب درکوزه»، شرابم نکند
اين زمــــان بگذرم وبگذارم
«آب در کوزه»ي خود بردارم:
آب درکوزه2 را در پست بعدي بخوانيد
درباره این سایت